آه ای نازنین ...
آغوش بگشا امشب
چشمانم را می بندم
نیمه جانم را در آغوش ِ خیالت رها می کنم ...
تا با بوسه ی اشکین بر لبانت ... موسیقی باران را به جنون بکشانم
لمس ِ لطافت ِ نگاهت تنم را در هم می پیچد
وبرای بوسیدنت وحشی میشوم ... !
عمیق میشوم در خیالت
تا شیاری بر تن تبدارم بکشم ...
تا گُر بگیرم از لبخند ِ نگاهت
تا نرمک نرمک ٬ چشم در چشم ٬ نفس به نفس ...همنوای شب های عاشقی باشیم !
شبهای تولد _______ م ________ ت 
همکلامی در شب های عشق یادت هست ؟ با یک بوسه می گفتی
پور بهاری تولدت مبارک
و من می گفتم ٬ تمامی ِ شمع های وجودم روشن ست تا نسیمی از کوی لبهایت خاموشش کند
...
چشمانم را باز می کنم ...
هنوز
تو
نیستی ... نیامدی !
نیستی تا از تو خالی و پُر شوم
نیستی تا ترا ترا ترا ببویم، ببوسم و در تو بمیرم ...
و
به
تو
بگوید
... هدیه تو به من ! زندگی را به من برگردان
.
.
پچه فرقی می کنه یه روز به روزهای زندگیم اضافه شده یا یه روز از روزهای زندگیم کم
شده مهم اینه که ناخواسته میآییم و ناخواسته میریم..و بودن ِ ما در پرانتز ِ (آغاز و پایان )
با سرنوشت ِ از پیش تعیین شده هدایت میشویم .. آیا این مسئله جای تبریک داره ...؟